تجربه ی راه اندازی خدمات کامپیوتری در تهران قسمت اول:

با درود به شما همراهان عزیز بیاموز: مرکز آموزش نابینایان
از آنجایی که همه ی ما نابینایان فارسی زبان میتوانیم تجربیات مان را در زمینه های مختلف در این مرکز به اشتراک بگذاریم نخست قصد دارم تجربیاتم را از کار های فنی و راه اندازی خدمات کامپیوتر با شما به اشتراک بگذارم.
این مطالب تمامی تجربه شخصی هست. اگر قصد ورود به این کار را دارید می‌پذیرید که کلیه مسئولیت های شکست و موفقیت در این کار با خودتان میباشد و تجربیات محمد شریفی میتواند درست یا غلط باشد.
ابتدای فعالیت محمد شریفی:
از بچگی علاقه به باز کردن لوازم دیجیتال نظیر واکمن cd من و dvd داشتم. لذت میبردم. وقتی یک dvd را تکه تکه میکردم، و دوباره جمع می‌کردم. بعضی از این ها از دستم جون سالم به در می‌بردن و بعضی ها هم به کلی نابود می‌شدند.
در زمان کودکی هنگامی که به همراه خانواده خونه فامیل می‌رفتیم ضایعات جمع میکردم.کار دیگر این بود که از خود آنان درخواست وسایل برقی شان را می کردم.
برخی از آنان وسایل مستهلک خود را به من می دادند و بعضی نیز وسایل سالم را.
خانواده‌ام از این رفتارم شاکی بودن. به همین دلیل اکثر اوقات به هنگام دید و بازدید مرا نزد مادر‌بزرگم می گذاشتند تا از کارهای من ناراحت نشوند.
راستی بچگی دوران خوبی بود. در آن دوران هر وسیله برقی که خانوادم میخریدن عمر مفیدش 24 ساعت بود
از وسیله هایی که ترکوندم حدودا میتونم به 40 واکمن 20 عدد cd من 5 عدد dvd 20 عدد اسپیکر و خیلی چیزای دیگه که فراموش کردم اشاره کنم.
راستی هر کس میخواست خونه ما بیاد، زنگ که میزد، میگفتم: اگر دوست داری منو خوشحال کنید برام واکمن بخرید.
آرزوی من داشتن مغازه بود
من از اول علاقه به راه اندازی مغازه داشتم؛ ولی وقتی ایده هام را با خانوادم یا دور وری هام مطرح میکردم تصویری را که از من داشتند برایم مصور می کردند.
آن چه را که خودشان در ذهن داشتند از نابینایی و ناتوانی و ضعف، به خود من تلقین می‌کردند:
یکی میگفت آخه کدام مشتری به تو نابینا اعتماد می‌کند وسایلش را دست تو بدهد؟!
دیگری میگفت احمق تو حتی دست چپ و راست خودت را می شناسی که می خواهی این کار را انجام دهی؟
دیگری برای منصرف کردن و ناتوان نشان دادن من می گفت:
همان روز اول مغازتو جارو میکنن.
***
ایجاد تصویر خودم به اختیار خودم:
بر سر دوراهی قرار گرفته بودم. مانند کسی بودم که آیینه ای را جلوی من قرار داده باشند تا هر چه ناتوانی و زشتی است را من در خودم ببینم. از خود سوال می کردم؟ آیا واقعا من همان ناتوانی هستم که به من نشان می دهند؟
ولی تصمیم دیگری گرفتم. آیینۀ شخصیت خودم را در دست گرفتم و به خودم گفتم: محمد! تو ضعیف نیستی. تو فقط نابینا هستی. بقیۀ اعضای تو سالم هستند. تو به خاطر چشم به این دنیا نیامده‌ای. بل که همانند دیگران حق داری از این دنیا استفاده کنی. ممانعت دیگران تو را نا امید نکند. تو باید امید وار باشی. نباید بترسی. قدرت را از خود نشان بده.
این جا بود که آیینۀ زندگیم را خودم ساختم. تصویری توانمند از خودم ساختم.
تصمیم گرفتم آن چه را که آنان می گویند، و دوست دارند من باور کنم. آن چه آنان می گویند: «من هستم»، را باور کنم و همچون موجودی بی دست و پا و ناتوان تمام عمرم منتظر باشم دیگران لقمه نانی با اهانت ؛ به من بدهند، تغییر دهم و شخصی باشم که خودم دوست دارم باشم حتی اگر نمی بینم! حتی اگر آنان نخواهند! یا در مقابلم بایستد! ممانعت به وجود بیاورند و سنگ اندازی کنند.
حرف های دیگران ناراحتم میکرد؛ ولی نا امید نمیشدم آرزویم داشتن مغازه متعلق به خودم بود. با خودم زمزمه می کردم: به همه اقوام و دوستان و آشنایان ، ثابت میکنم من میتونم! من توانا هستم! نباید محتاج دیگران زندگی کنم!
و این تصویری بود که من از خودم ساختم!!!ولی به سختی !بدون مشوق ، و حتی با تهدید دیگران و ترساندن من!
راستش از وقتی اومدم تهران وقتی یاد حرفاشون می افتم دلگیر میشم علاقه ندارم با این آدما ارتباط بگیرم. تو این سه سالی که اومدم تهران سالی یکبار میرم شهرمون چون ازشون دلگیرم
قبل از اینکه تهران بیام و وارد کار کامپیوتر و موبایل بشم به صورت سیار به انجام کار هایی نظیر تعمیر کولر و نصب آنتن می‌پرداختم.
هنگام این کارها نیز زیاد می شنیدم که می گفتند:
آخه تو ای نابینا! در شرایطی که چشم نداری بگو ببینم چطور می‌تونی پمپ کولر را ببینی، پیدا کنی، در بیاری، نمیگی برق خشکت میکنه؟
***
اولین تجربه ای که باعث شد وارد کار خدمات کولر آبی بشم:
در یکی از روز های گرم تابستان جلوی کولر آبی که پشت پنجره بود نشسته بودم. متوجه شدم کولر باد گرم میزنه. گفتم شاید آب نداره. با کمی کور مالی درجه را پیدا کردم، دیدم درجه بالای سر آب نشسته. موتور کولر را خاموش کردم، دیدم صدایی از پمپ کولر نمیاد.
رفتم پشت پنجره کنار کولر نشستم. دست کردم زیر پوشال کولر و آن را به بالا کشیدم. بعد به سمت راست کشیدمش و در اومد. آن را بالای کولر قرار دادم؛ و با لمس کردن داخل کولر چیزی پیدا کردم؛ نشسته بود در آب و یک شیلنگ بهش وصل بود؛ متوجه شدم پمپ هست. سیمش را دنبال کردم تا به پشت کلید های کولر رسیدم. یک جعبه پلاستیکی پشت کلید ها بود؛ کشیدمش بیرون. دستم را قرار دادم پشت یکی از کلید ها و برق مرا لرزاند؛ و جوری پرتم کرد که به در حیاط خوردم. سریع خودم را جمع کردم. نباید خانوادم یا کسی چیزی میفهمید. رفتم شیر آب که تو حیاط بود را باز کردم؛ آبی به سر و صورتم زدم برگشتم خونه. کمی دراز کشیدم.
دوباره بلند شدم. این بار دوشاخه کولر را در اوردم. به حیاط برگشتم. مجدد سیم پمپ را دنبال کردم تا به جعبه برق رسیدم. سیم پمپ دو رشته داشت. یکیش به چند تا سیم که به سمت دو شاخه وصل بود؛ یکیش هم سوکتی بود؛ و به پشت کلید پمپ وصل بود. سوکت را در اوردم؛ اون رشته سیم را هم جدا کردم. پمپ با پیچ و مهره بسته شده بود. مهره ها را باز کردم؛ پمپ را در اوردم؛ شیلنگ را از پمپ جدا کردم.
پمپ را به خانه اوردم؛ سیم های آن را توی پریز سه راهی کردم؛ متوجه شدم پمپ کار نمیکنه! یعنی صدایی ریز می‌داد؛ ولی نمی چرخید. چند تقه بهش زدم؛ و مجدد دکمه سه راهی را زدم. پمپ شروع به چرخیدن کرد.
خوشحال به حیاط برگشتم؛ و پمپ را سر جاش بستم. به همین راحتی و با تصمیم انجام این کار موفق شده بودم کار مهمی را برای آن زمان انجام دهم.
وقتی خانواده متوجه شدند تعمیر کولر را انجام داده ام، کم کم بین همسایه ها پخش شد : محمد می‌تواند کولر را تعمیر کند.
پس از این، بین همسایه ها پیچید که نابینایی هست که میتونه کولر تعمیر کنه؛ و با درست کردن برخی از مشکلات کولر های همسایه ها کسب درآمد میکردم.
این کار باعث شد دیگه مستقل بشم. دیگه با این کار خرجیم را در می‌اوردم.
شغل دوم:
شغلی دیگر هم پیدا کردم.سی دی فروشی.
cd فروشی هم خوب بود.
یک رفیق داشتم بنام مسعود که cd فروشی داشت.
به من cd امانی میداد دونه 300 من میدادم دونه 500!
برای فروش cd سر کوچه می‌نشستم؛ آهنگ های جدید را پخش میکردم؛ همسایه ها می اومدن می‌خریدن. خیلی درآمد خوبی بود. روزی بالای 30 تا میفروختم.
بعد از اون یه مینی لپتاپ داشتم؛ می نشستم سر کوچه؛ تو رم عابرین بازی و برنامه اندروید کپی میکردم. اینم درآمد خوبی بود! تازه اندروید آمده بود! اون موقع اندرید گوشی ها 2 بود!
پس از مدتی در اثر یک حادثه پایم شکست.
بعد از این که پایم شکست، نزدیک به دو سال تو خونه می‌خوردم و می‌خوابیدم که دوستی ی آگهی برام فرستاد: «کافینت و کامپیوتر ilan در تهران، با 11 سال سابقه کار در خیابان اصلی خلیج فارس به فروش می‌رسد».
با آگهی دهنده صحبت کردم. گفتم می‌تونید مغازه را به من بدید کار کنم پولتون را برگردونم؟
مخالفت کرد و گفت نه من میخوام دفتر بیمه بزنم.
پس از کمی مکث گفت: حالا بیا شاید بشود با روشی جور شود. یعنی کاریش می‌کنیم. اما چه کاری معلوم نبود.
با خانواده در میان گذاشتم. به شدت با رفتن من به تهران مخالفت کردند.و گفتن اگر پول نیاز داشتی، به هیچ وجه روی حمایت ما حساب باز نکن و مطمئن باش یک هفته هم دوام نمیاری!
ولی تصویر من از خودم توانمندی بود، نه ناتوانی!
به چند نفر زنگ زدم تا کمی به من پول قرض بدهند. خوش بختانه یک نفر قبول کرد و مبلغ را به من قرض داد که ماهانه بهش برگردونم.
خوشحال بودم کبکم خروس میخوند اما انگار خوشحالی سهم ما نبود.
دست اندازی دیگر:
صاحب ملک گفت من به نابینا مغازه اجاره نمی‌دهم مگر نابینا میتونه کار کنه به من اجاره بده؟
با صحبتی که بچه ها با او کردن قبول کرد.
با این وجود من به تهران آمده بودم و او در شهرستان بود باید دو هفته صبر میکردم تا برگردد. به خانه هم نمی توانستن برگردم. تصور شنیدن حرف های آنان برایم ممکن نبود.
شرایط خیلی سخت شده بود. تو این دو هفته به غیر از دو شب که رفتم هتل روز وقتم در مترو سپری میشد و شب ها هم رو صندلی ها در پارک میخوابیدم.
از شما خانندگان عزیز که تا پایان این نوشته همراه من بودید متشکرم, خوشحال میشوم نظرات خود را در خصوص این پست در بخش دیدگاه ها بیان نمایید.
تا درودی دگر بدرود.

درباره محمد شریفی

درود. این جانب محمد شریفی هستم نابینای مطلق فعال در زمینه فناوری.
این نوشته در ایده های شغلی ویژه نابینایان, کامپیوتر, نابینایان ارسال و , , , , , , , , , , , , برچسب شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.

6 دیدگاه دربارهٔ «تجربه ی راه اندازی خدمات کامپیوتری در تهران قسمت اول:»

  1. یاسر می‌گوید:

    سلام. خوبید؟ ببخشید یک سوال داشتم. شما وقتی چیزی را خراب میکردید آیا خانواده شما را سرزنش میکردند؟ یا نه. من که الان 14 ساله هستم و دست به چیزی میزنم به من میگویند که دست نزن خرابش میکنی. و اگر هم چیزی خراب میشد سریعا به طرفِ من همله میکنن و سرزنشا شروع میشه. هر چقدر هم میگم بابا جان! اون کارِ من نبوده، گوش نمیدن. آیا برای شما هم این اتفاق میافته؟ یا نه. و در آخر ببخشید که زیاد حرف زدم. بدرود

    • محمد شریفی می‌گوید:

      سلام امیدوارم خوب باشید بله من بیشتر از این حرف ها شنیدم ولی اهمیت ندادم شما هم بیخیال باشید.

  2. سلام خیلی آلیبود چه جرعتی داشتی براوو آلی بود.

  3. رجا می‌گوید:

    سلام آفرین گل پسر بهت تبریک میگم بابت داشتن همچین اراده ی قوی برای مستقل شدن

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *